لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

شلوغی این روزای من!

می گن تا سه نشه بازی نشه! منم این و برای بارهای متوالی تجربه کردم! نمونه اش این چند روز برام اتفاق افتاده!

چهارشنبه شب افطاری یکی از باغ های اطراف دعوت داشتیم! همکارای بابای دایان بودن با خانواده هاشون و خب ما هم رفتیم. گرچه اولش خیلی خشک بود برام چون هیچ کدوم و نمی شناختم تقریبا...ولی بعدش یخمون باز شده بود و راحتتر با هم صحبت می کردیم. البته اونا تقریبا از قبل با هم آشنایی داشتن انگار!

شب دومی هم تولد فنچِ خواهرِ دایان بود و اونجا افطاری دعوت داشتیم و بعدش هم کیک و آوردن و جشن شروع شد! فنچمون دو ساله شد

دیشب هم من از طرف کانون قرآن محلمون واسه افطاری دعوت شده بودم که بعدش هم جشن میلاد امام حسن(ع) و برگزار کردیم. حسابی شلوغ کاری و دست و کل و هورا بود که دیگه من سر درد گرفتم از اونهمه شلوغی!

تولد امام حسن مجتی (ع) رو هم تبریک می گم به همه دوستان عزیزم

چهارشنبه و پنج شنبه هم قبل از اینکه بریم باغ و جشن تولد فنچمون رفتیم خرید. روز اول با مامانم و روز دوم با دایان. کلی خرید کردیم و برگشتیم! یه چند تا تی شرت خوشکل و شلوار برای تو خونه خریدم و یه تونیک و کلی خورده ریز دیگه!! صبح پنج شنبه هم رفتم یه کمی کمک خواهر دایان کردم و برگشتم. صبح جمعه تو کانون قرائت قرآن داشتم و بعدش هم نماز جعفر طیار و خوندیم که نزدیک به یک ساعت فکر کنم طول کشید. بعد از کلاس هم نشستیم یه کمی کارای مربوط به جشن و انجام دادیم و برگشتم تا یه کمی استراحت کنم تا واسه جشن سر حال باشم!!

خلاصه اینم از این سه روزی که گذشت. تازه نیم ساعت پیش هم خواهر دایان زنگ زده می گه یه جا دعوتیم واسه افطاری بیا بریم گفتم دیگه چون چند شبه بیرون بودم اصلا حال و حوصله اینکه بیام بیرون و واقعا ندارم

حسابی این روزا سرم شلوغ بود! نه از وقتی که از سر تکراری شدن روزام مدام به خودم غرغر می کنم نه از روزی که از بس کار رو سرم ریخته و مشغولم وقت فکر کردن هم ندارم چه برسه غرغر کردن به خاطر زیادی کارا!! منم یا از این ور بوم می افتم یا از اونور!!

...


***خط آخر***

به یکدیگر هدیه بدهید تا محبّت را در میان خود بیفزایید.