لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

تصور یک صبح برفی قشنگ:)

صبح ساعت 10:30 دایان زنگ زده می گه لبخند جونم اینجا یه برفی اومده که بیا و ببین. می گفت حیف که نیستی ولی برات عکس و فیلم گرفتم میارم ببینی.

حدودای 12 اینا بود که اومدم وبلاگ گردی چند تا وبلاگ که باز کردم دیدم همه از برفی که رو زمین تهران نشسته حرف می زنن...یکی از وبلاگا عکس هم داشت واسه همین ساعت 1:30 بعد از ظهر زنگ زدم به دایان می گم دایان جونم هنوز داره برف میاد؟ میگه الان نه! بعد هم گفت صبحی که زنگ زدم بهت از پشت پنجره داشتم بیرون و تماشا می کردم و پیش خودم می گفتم تنهایی دیدن اصلا مزه نداره کاش بودی و با هم اینارو می دیدیم ولی ایشالا یه روزی میارمت اینجا تا دوتایی با هم این مناظر بدیع و ببینیم

خلاصه اینم از یک صبح برفی که فقط تعریفش و شنیدیم و البته نه دیدیم و نه چشیدیم



***خط آخر***

عالی ترین سرنوشت برای هر فرد این است که خدمت کند نه حکمرانی. آلبرت انیشتین