لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

درگیری این روزها

سلام دوستای مهربون و گلم...

این چند روز باز نشده که بیام پیشتون..

باور کنید بس که در گیر کارای خرید  تجهیز کردن خونه هستیم وقت نکردم...امشب تقریبا خرید جهیزیه م شروع شد...یه یخچال ساید بای ساید سامسونگ که به تنهایی شد 5 میلیون و 600 هزارتومن...حدود یه ماه قبل یه چند تا یخچال دیدیم که الان همونا نزدیک یه میلیون رو قیمتاشون رفته بود

یه ماشین لباسشویی اتوماتیکم خریدیم...

عصر هم با دایان و مامان و بابام رفتیم سفارش کابینت دادیم. از هفته پیش درگیر انتخاب طرح ام دی اف هاش بودیم که امروز هم کابینتا و هم کمد دیواری ها رو اوکی کردیم و بعد هم همونطور که گفتم رفتیم یخچال و ماشین لباسشویی خریدیم...

تو مغازه لوازم خانگی که بودیم یه هو دیدم دایان داره می گه لبخندی اونور و نگاه کن!! منم تا نگاه کردم دیدم یکی از استادامون تو مغازه است...اول ندیدمون بعد که اومد طرف ما دایان و دید و شروع کردن سلام و احوال پرسی بعدم من رفتم و سلام کردم. گفتم استاد یادتون که میاد؟ گفت شما ورودیه 86 87 هفت باید باشید گفتم نه و تاریخ ورودیمونو گفتم و یه راهنمایی کوچیک که من با فلانی و فلانی یه تحقیق عالی تحویلتون دادیم و اینا...یه هو برگشته می گه شما دو تا با هم ازدواج کردید که دایان هم گفت بله...بعد هم گفت ایشالا قبول شدنتون تو فوق لیسانس(البته نمی دونه که من مال این حرفا یعنی درس خوندن دیگه نیستم وگرنه دعای بهتری می کرد)دیگه زودی هم خداحافظی کرد و رفت...

اینم از امروز...

فردا هم همراه مامان و بابام دارم می رم مسافرت واسه دکتر مامان و خرید کردن یه سری ظرف...

وقتی از اونجا اومدم میام پیشتون...تک تکتون که به روز شدید و نتونستم بخونمتون و می خونم...


***خط آخر***

برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال. بنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد و یا سیبی سرخ. کنفوسیوس

حکمت خدا:)

حکمت خدا رو ببین! شنبه نه با دایان تونستم برم کلاس خیاطی نه با داداشیم و نه با تاکسی. آخه دایان گوشیش خاموش بود و نتونستم بهش زنگ بزنم که وقتی می ره سر کار سر راه منم برسونه. داداشمم خواب بود و وقتی هم بخوابه دیگه اگر بیدارش کنم حسابی اوقات تلخی می کنه دیگه رسوندنم پیشکِشِش باشه! منم رفتم لب خیابون تا با تاکسی برم که هر چی ایستادم دیدم نه از تاکسی خبریه نه اینکه کسی محض رضای خدا وایسه من و برسونه!! خلاصه دست از پا درازتر برگشتم خونه! تو راه برگشت اس زدم به پگاه که من نمی تونم بیام کلاس. تقریبا یه نیم ساعتی بود اومده بودم خونه. وقتی اومدم تو اتاق دیدم پگاه اس زده که خوب شد نیومدی خانم مربی رفته مسافرت و نیومده!!

اینم از کار خدا قربونش برم

پ.ن1: این روزا بازم مشغول خرید برای خونمون هستیم...

پ.ن2: این روزا حال و هوای بهار و پایان سال و انتظار برای شروع سال جدید داره رخ نمایی می کنه. مگه نه؟

***خط آخر***

هر که خدا را، آنگونه که سزاوار اوست، بندگى کند، خداوند بیش از آرزوها و کفایتش به او عطا مى کند. پیامبر اکرم(ص)

کمک:(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.