دیشب از سر شب یه سردرد بدی گرفته بودم که بیا و ببین. وقتی خونه دایان اینا رفتم واسه دیدن مادرشوهر و پدرشوهرم خیلی بیشتر اذیت شدم. این ناراحتی تا آخر شب ادامه داشت و من دو بار رفتم تو اتاق دایان دراز کشیدم بلکه حالم بهتر بشه آخر سر هم آخر شب نزدیک اومدنم به خونه دایان و مجبور کردم واسم مسکن بیاره چون دیگه سرم داشت به مرز انفجار می رسید. من تقریبا به غیر از دو سه باری که قبلا سر درد گرفته بودم که اونم زیاد نبود یاد ندارم که اینجوری سرم درد بگیره...
القصه هدفم از گفتن اینا این بود که من دیشب اشهدم و خوندم وقتی اومدم خونه سریع رفتم تو تختم تا بخوابم تو اون سه ربعی که داشتم با دردم سر و کله می زدم هزار جور فکر و خیال اومد به ذهنم. که نکنه من یه مرضی داشته باشم. البته خیلی هم ناراحت نبودم و به خودم می گفتم مگه خیلی ها اینجوری مریض نمی شن و در یه فرصت خیلی کم اون مریضی بد باعث فوتشون نمی شه؟ مریضی که با یه چیز به ظاهر ساده مثل سر درد و دل درد و... شروع می شه و وقتی بررسی می شه می بینن یه مریضی بد و صعب العلاجه...
و واقعا دیشب که به مرگم فکر می کردم می دیدم برام اونقدرا هم سخت نیست که همه زندگیم و بذارم و برم به طرف خدا و می خوام این و بگم دقیقا همون لحظه ارزش همه مادیات در نظرم شده بود صفر البته به غیر خانواده م که برام ارزش دارن و البته اون ارزش و هم نه یه چیزی که در طول روز براشون قائل می شم بلکه طوری برام ارزش گرفته بودن که من و بیشتر به طرف خدا می کشوند یه ارزش فرای ارزشی که الان براشون قائلم...
راستش من فکر می کنم همه ما ارزشی که برای اطرافیانمون قائلیم یه جوریه که توش خودخواهی دخیله...یعنی ما اونا رو دوست داریم به خاطر خودمون. یعنی که اونا باشن تا ما راضی باشیم اونا سلامت باشن تا خیال ما راحت باشه اونا خوشبخت باشن تا ما شاد باشیم اونا به موفقیت برسن تا ما بتونیم سرمونو بالا بگیریم ولی اون لحظه این چیزا برای من ارزش نداشت و ارزششون برام یه جور دیگه بود که شاید نتونم به زبان بگم...
و خلاصه کلام اینکه من کلا مرگ و چیز بدی نمی بینم و اونو جزءی از زندگی می دونم و همینجوری هم هست چون مرگ یه چیز انکار نا پذیره که اگر همیشه جلوی رومون باشه باعث می شه روی کارامون با دقت بیشتری نظارت کنیم تا خدایی ناکرده خطایی ازمون سر نزده چه در رابطه با خودمون و چه در رابطه با دیگران...
خلاصه که دیشب تو افکارم دور از جون همه تون حتی خودم و قبر هم کردم و تا مراسم ختمم و هم دیدم
***خط آخر***
همنشین بی خرد مباش که او کار (نابخردانه) خود را برای تو آراید و دوست دارد تو را چون خود نماید. امام علی(ع)
شاذه جونم قدم نو رسیده مبارک باشه خواهری
خیلی خوشحال شدم ایشالا که قدمش خیر باشه براتون و سایه خودت و همسرت همیشه بالای سر بچه هات باشه...
ببخشید از اینکه دیر تبریک گفتم راستش می خواستم وقتی فرصت کردی درست و حسابی بیایی نت این پیام و ببینی از این خواهر کوچیکت...البته کمترین کاریه که می تونم انجام بدم
ایشالا همیشه به خوشی و شادی خواهر جونم
نی نی تو از طرف من ببوس
امشب آخرین شب ماموریت منه و فردا ظهر مادر و پدر دایان میان خب البته اینم تجربه ای بود واسه خودش دیگه
...
دو سه روزه سرماخوردگی نیمه شدید داشتم که با قرص و کپسول خود درمانی کردم تا پام تو این هوای سرد به دکتر بی رحم که مطمئنا واسم آمپول می نوشت نرسه. دیگه ما اینیم خلاصهالان هم بهترم خدا رو شکر. تو رو خدا خودتونو هم ناراحت نکنید بابت من. راضی به زحمت نیستم واسم سوپ و آش بار بذارید و کمپوت و آبمیوه بیارید
...
جمعه شب با اجازه تون داشتم شام می خوردم که یه گاز گنده از داخل دهنم گرفتم که بیا و ببین. همین هم علت شد تا این زخم بلا گرفته بشه آفت و من دارم الان با یه آفت گنده که تو دهنمه دست و پنجه نرم می کنم. اینقدر این داره می سوزه که حد نداره. امروز هم رو آفتم چند بار نمک پاشیدم که همون اول یه درد خانمان سوز تموم وجودمو در هم نوردید ولی خب تحمل کردم و تا چند ساعتی دردش ساکت بود خدا رو شکر...
...
مدتیه تو سرم افتاده بافتنی یاد بگیرم تا کلی چیزای بافتنی خوشکل واسه خودم ببافم خصوصا از این مانتو و تونیک های بافت که عاشقشونم. یه تونیک بافت خیلی ناز دارم که چسبونه و خیلی خوشکل تو تن می ایسته دلم می خواد واسه خودم یه رنگ دیگه از اون ببافم. حالا تا ببینم چی پیش میاد البته از امسال که خارجه و من باید یاد بگیرم و ببافم واسه سال بعد تنم کنم. البته اگر این تنبلی خان وجودم یه خورده به فکر بیافته
***خط آخر***
خداوند برای ما نیکی و شادی را پسندیده است این ماییم که از میان هزاران شادی به دنبال حاشیه غمگین شادی ها می رویم. فرانک