وقتی دلت می خواد یه عالمه حرف بزنی!حالا نه از اتفاقاتی که افتاده
فقط و فقط از حس و حالی که این روزا دچارشی...
از حال و هوای آخر تابستون و شروع فصلی که همیشه عاشقش بودی
از خنکی هوا و کوتاه شدن روزا و دراز شدن شبها...
از هزارتا احساس گمشده ای که توش گرفتار شدی
یه چیزی مثل بیم و امید...
اما...
واژه ها رو گم کردی و شاید هم نه
به اجبار از ذهنت فراریشون دادی
آخرش هم کاری از پیش نمی بری و
این...
تبدیل می شه به یک آه...
کمترین کاری که می شه انجام داد و شاید و فقط شاید افاقه کرد
که شاید ذره ای و فقط ذره ای التهاب درونت و کاهش بده...
...
چه می شه کرد من که سعی خودم و می کنم به کمترین قانع باشم...
یعنی من می تونم؟
...
پ.ن: این نوشته(تقریبا)می شه گفت فقط یه احساس زودگذره. خواهش می کنم نگران نشید:-)
***خط آخر***
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند. مارکز