لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

آه من!!

وقتی دلت می خواد یه عالمه حرف بزنی!حالا نه از اتفاقاتی که افتاده

فقط و فقط از حس و حالی که این روزا دچارشی...

از حال و هوای آخر تابستون و شروع فصلی که همیشه عاشقش بودی

از خنکی هوا و کوتاه شدن روزا و دراز شدن شبها...

از هزارتا احساس گمشده ای که توش گرفتار شدی 

یه چیزی مثل بیم و امید...

اما...

واژه ها رو گم کردی و شاید هم نه

به اجبار از ذهنت فراریشون دادی

آخرش هم کاری از پیش نمی بری و

این...

تبدیل می شه به یک آه...

کمترین کاری که می شه انجام داد و شاید و فقط شاید افاقه کرد

که شاید ذره ای و فقط ذره ای التهاب درونت و کاهش بده...

...

چه می شه کرد من که سعی خودم و می کنم به کمترین قانع باشم...

یعنی من می تونم؟

...

پ.ن: این نوشته(تقریبا)می شه گفت فقط یه احساس زودگذره. خواهش می کنم نگران نشید:-)


***خط آخر***

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند. مارکز