لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

سوتیِ رویا گونه!

نزدیک به یه ساله مرتب دارم خواب می بینم که یا رفتم کربلا یا نجف یا تو هواپیما هستیم و داریم می ریم مکه!! امروز صبح هم خواب دیدم رفتم سوریه! البته اولش نمی فهمیدم اینجا ممکنه حرم حضرت زینب باشه ولی وقتی از یه کوچه ای اومدم بیرون دیدم یه ساختمون جلومونه و از بالای ساختمون، بالای گنبد طلایی حضرت زینب معلومه!!(من نمی دونستم گنبد حرم حضرت زینب چه جوری و چه رنگیه تو خواب طلایی رنگ دیدم. البته الان که سرچ کردم و این عکس پایین و گذاشتم فهمیدم رنگش و درست دیدم) یعنی توی خواب یه ذوقی زدم که اگر واقعا اونجا بودم اینقدر ذوق نمی کردم!! بعد وقتی گنبد و دیدم دستم و بردم بالا و از ته ته ته دلم گفتم یااااااااااا حضرت معصومه!
بعد هم سریع از خواب پریدم!! بالاخره هم من نفهمیدم اونجا قم بود یا سوریه یا اون گنبده مال حضرت زینب بوده یا حضرت معصومه!!
ولی بدور از شوخی من مطمئنم منظورم از گفتن یا حضرت معصومه حضرت زینب بوده!
دیدید آدم توی خواب احساساتش قوی تر نمود پیدا می کنه؟ مثلا وقتی گریه می کنی یا خنده اونقدر از ته دلت هست که وقتی تو بیداری به اون موضوع(که تو خواب باعث خنده یا گریه ت شده) می خندی یا گریه می کنی اونقدر حس قوی بهت دست نمی ده!
ذوقی که من توی خواب از دیدن گنبد حضرت زینب کردم وصف ناشدنیه!
بعدا نوشت: من دوباره دارم می رم مسافرت!! دوباره شیراز! ایندفعه با دایان برای کاری داریم می ریم. ببخشید کامنتا بدون تایید موند تو وبلاگم...ایشالا وقتی اومدم هم میام پیشتون هم اینکه کامنتا رو جواب میدم...
***خط آخر***
دنیا به امید برپاست و انسان به امید زنده. علی اکبر دهخدا

لاغرانه!!

به من می گن لاغر شدی!!

یعنی تو این 7 یا 8 سال گذشته هر کسی بعد از چند وقت من و دیده گفته چه قدر لاغر شدی!!

اگر واقعا اینجوریه پس باید حساب کنیم که من قبلا شکل بشکه بودم که با وجود اینهمه سال که مثلا ذره ذره لاغر شدم دیگه الان شدم شبیه به نی قلیون!! در صورتی که اینجوری نبوده و من از اول همین مدلی بودم!! در واقع وزنمم تغییر محسوسی نکرده!! البته یه چیزی هم هست! من تا یه ذره ناراحتی ببینم یا مریض بشم فوری دو طرف صورتم آب می شه و لاغرتر نشون می دم!!!

خلاصه بس که بهم گفتن لاغر شدی لاغر شدی توهم بهم دست داده که نکنه من قبلا چاق بودم و خودم خبر نداشتم!

دو شب پیش عروسی یکی از اقوام بود چند نفر بهم گفتن لاغر شدی!! دختر خالمم گفت! بعد برگشته با شوخی می گه میام با شوهرت دعوا می کنما!!

یکی از اقوام دور مامانم اینا ما رو دیده و بعد از سلام و احوال پرسی به مامانم می گه دخترته؟ بعد از اینکه مامانم جواب داد ازش می پرسه دیپلمش و گرفته؟!! منم با کمال تعجب می خواستم بگم دیپلمم خدا رحمتش کنه 4 ساله لیسانسمم گرفتم!! بعد هم حسابی ذوق زدم که یعنی من این همه کم سن و سال نشون می دم؟!! خدایی هیچی برای زنا شیرین تر از این نیست سنشون کمتر از سن واقعیشون نشون بده! البته به نظر خودم که اینجوری نیست و من چهرم سن واقعیم و نشون می ده!!

***خط آخر***

تجربه میوه ای است که آن را نمی چینند مگر پس از گندیدن. ارسطو

تجربه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.