لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

هات چاکلیت!

سرمای بیرون از خونه و یخ زدناش می ارزه به اینکه وقتی می رسی خونه یه لیوان پر برای خودت هات چاکلیت درست کنی و داغِ داغ بزنی بر بدن...

الان بخار از نیم لیوان هات چاکلیتی که درست کردم حسابی داره به خوردن وسوسه م می کنه!...شما هم بفرمایید تنها تنها مزه نمی ده

پ.ن1: البته هات چاکلینت نه...شکلات داغ...باید فارسی را پاس بداریم دیگه

پ.ن2: نمی دونم چرا این مدت همه ش دارم پست خوراکی می ذارم! فکر کنم بس که شکمو شدم

پ.ن3: انصافا این عکسه خیلی دل آدم و می بره

***خط آخر***

هیچ بنده مومنی نیست جز اینکه در قلب او دو نور وجود دارد: نور بیم و نور امید. امام صادق(ع)

خبر

سلام به همه دوستای گلم

فقط اومدم این پست و بنویسم و زود برم. آخه بس که کار دارم. کلاس دارم و کلی کتاب نخونده مربوط به این کلاس و کارای نا تموم خیاطی و هزارتا کار واسه شب یلدا. آخه فردا شب مهمون داریم واسه همین حسابی باید بدو بدو کار کنم تا عقب نمونیم.

دیروز دایان اومد در واقع پریشب رسید اونم نیمه شب بود. خلاصه اولش که می خواستم ببینمش حسابی خجالت می کشیدم! دقیقا عین روزای اول عقدمون که از نگاهش فرار می کردم شده بودم! خلاصه که کم کم یخم باز شد

بعدم اینکه کامنت های پست قبل و جواب ندادم هنوز. وقتی جواب دادم تاییدشون می کنم. ببخشید دیر شد. ماشالا همه هم حسابی وبلاگاتون و به روز کردید میام کم کمک می خونمتون.

خلاصه گفتم بیام خبرای یکی دو روز و بدم و برم. به زودی می بینمتون.

راستی اون قضیه تاریکی سه روزه زمین هم با وجودی که می دونم شایعه است اگر احیانا درست از آب در اومد خلاصه بدی و خوبی دیدی حلال کنید. من همه تون و دوست دارم


***خط آخر***

شب یلدای قشنگی براتون آرزو دارم. امیدوارم به همه آرزوهای قشنگتون برسید. 

تصور یک صبح برفی قشنگ:)

صبح ساعت 10:30 دایان زنگ زده می گه لبخند جونم اینجا یه برفی اومده که بیا و ببین. می گفت حیف که نیستی ولی برات عکس و فیلم گرفتم میارم ببینی.

حدودای 12 اینا بود که اومدم وبلاگ گردی چند تا وبلاگ که باز کردم دیدم همه از برفی که رو زمین تهران نشسته حرف می زنن...یکی از وبلاگا عکس هم داشت واسه همین ساعت 1:30 بعد از ظهر زنگ زدم به دایان می گم دایان جونم هنوز داره برف میاد؟ میگه الان نه! بعد هم گفت صبحی که زنگ زدم بهت از پشت پنجره داشتم بیرون و تماشا می کردم و پیش خودم می گفتم تنهایی دیدن اصلا مزه نداره کاش بودی و با هم اینارو می دیدیم ولی ایشالا یه روزی میارمت اینجا تا دوتایی با هم این مناظر بدیع و ببینیم

خلاصه اینم از یک صبح برفی که فقط تعریفش و شنیدیم و البته نه دیدیم و نه چشیدیم



***خط آخر***

عالی ترین سرنوشت برای هر فرد این است که خدمت کند نه حکمرانی. آلبرت انیشتین