لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

امام رضا(ع)

به بهانه تولد امام رضا(ع)...
می خواستیم بریم حرم امام رضا! اونم تا چند وقت دیگه! با پدر و مادر دایان و برادر و زن برادرش. ولی جور نشد! یک مشکلی پیش اومد این وسط که من و دایان نتونیم بریم. حتما ما رو نطلبیده! 
شکایت نوشت: امام رضا جون اگر ما میومدیم جای کیو تنگ می کردیم؟ خب بهمون حق بده. دلمون بدجور برات تنگ شده. وقتی حرفش پیش میاد و همه راضی هستن که بریم اونوقت تو راضی نباشی غصه ام می گیره خب!
نمی دونم تا کی دیگه باید منتظر بمونم که ما رو بطلبی!
من سعی می کنم خودم و راضی کنم که نرفتنمون به صلاحمونه که نطلبیدی!
تولدت هم مبارک آقا...
پیش خدا دعامون کن که آدممون کنه! دعای تو خریدار داره پیش خدا...

***خط آخر***
مهرورزی و دوستی با مردم نصف عقل است. امام رضا(ع)

آه من!!

وقتی دلت می خواد یه عالمه حرف بزنی!حالا نه از اتفاقاتی که افتاده

فقط و فقط از حس و حالی که این روزا دچارشی...

از حال و هوای آخر تابستون و شروع فصلی که همیشه عاشقش بودی

از خنکی هوا و کوتاه شدن روزا و دراز شدن شبها...

از هزارتا احساس گمشده ای که توش گرفتار شدی 

یه چیزی مثل بیم و امید...

اما...

واژه ها رو گم کردی و شاید هم نه

به اجبار از ذهنت فراریشون دادی

آخرش هم کاری از پیش نمی بری و

این...

تبدیل می شه به یک آه...

کمترین کاری که می شه انجام داد و شاید و فقط شاید افاقه کرد

که شاید ذره ای و فقط ذره ای التهاب درونت و کاهش بده...

...

چه می شه کرد من که سعی خودم و می کنم به کمترین قانع باشم...

یعنی من می تونم؟

...

پ.ن: این نوشته(تقریبا)می شه گفت فقط یه احساس زودگذره. خواهش می کنم نگران نشید:-)


***خط آخر***

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند. مارکز

به جرم پیری...

دیروز عصر همراه خواهر دایان و شوهرش رفتیم یه جایی که همیشه دلم می خواست از نزدیک ببینم.

خانه سالمندان!

در واقع قبل از اینکه خواهر دایان بهم زنگ بزنه یه سری خودشون رفته بودن ولی به دلیل درخواستی که یکی از سالمندان اونجا ازشون داشته برگشته بودن تا درخواستش و اجابت کنن.

ازشون بستنی خواسته بود که اونا هم اومدن بیرون تا برن برای همه شون بستنی تهیه کنن. بعد خواهر دایان بهم زنگ زد که میایی؟ منم گفتم آره! اونا هم بستنی رو که خریدن اومدن دنبال من. وقتی رفتیم اونجا داشتن شام می خوردن(شام و نزدیکای غروب می خورن انگار).

فضای غم انگیزی بود. دلم خیلی گرفت. چهره های معصومی داشتن و من هنوز باورم نشده که اینا روزی جوان بودن و زیبا! روزی زندگی چند نفر رو به بهترین شکل می چرخوندن و ککشون هم نمی گزید ولی حالا چی!

نمی دونم تقصیر کیه که اینا اینجان! شاید بچه هاشون و شاید هم سرنوشت ولی این و می دونم که حقشون این نیست که آخر پیری توی آسایشگاه زندگی کنن و در واقع زندانی بشن! اونجا یه جور اسم محترمانه زندانه که به جرم پیری باید اونجا باشن!

شوهر خواهر دایان می گفت از یکیشون پرسیدم که حالت خوبه؟ اونم جواب داده بود به نظرت کسی که اینجاست می تونه حالش خوب باشه؟

آدم که پیر می شه می شه عین بچه ها و تحملش برای اطرافیان سخت می شه. این و می دونم اما این و هم بگم که صبوری کردن برای پدر و مادر ارج و قربی نزد خدا داره که هیچ چیز دیگه این خاصیت و نداره!

دلم خیلی گرفته بود وقتی از اونجا برگشتم. پیش خودم می گفتم شاید من و هم یه روز به جرم پیری بندازن تو زندان سالمندان...نمی دونم...شاید...و هزاران شاید دیگه...


***خط آخر***

زیبایی ناپایدار و فضیلت جاودانه است. گوته