لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

به جرم پیری...

دیروز عصر همراه خواهر دایان و شوهرش رفتیم یه جایی که همیشه دلم می خواست از نزدیک ببینم.

خانه سالمندان!

در واقع قبل از اینکه خواهر دایان بهم زنگ بزنه یه سری خودشون رفته بودن ولی به دلیل درخواستی که یکی از سالمندان اونجا ازشون داشته برگشته بودن تا درخواستش و اجابت کنن.

ازشون بستنی خواسته بود که اونا هم اومدن بیرون تا برن برای همه شون بستنی تهیه کنن. بعد خواهر دایان بهم زنگ زد که میایی؟ منم گفتم آره! اونا هم بستنی رو که خریدن اومدن دنبال من. وقتی رفتیم اونجا داشتن شام می خوردن(شام و نزدیکای غروب می خورن انگار).

فضای غم انگیزی بود. دلم خیلی گرفت. چهره های معصومی داشتن و من هنوز باورم نشده که اینا روزی جوان بودن و زیبا! روزی زندگی چند نفر رو به بهترین شکل می چرخوندن و ککشون هم نمی گزید ولی حالا چی!

نمی دونم تقصیر کیه که اینا اینجان! شاید بچه هاشون و شاید هم سرنوشت ولی این و می دونم که حقشون این نیست که آخر پیری توی آسایشگاه زندگی کنن و در واقع زندانی بشن! اونجا یه جور اسم محترمانه زندانه که به جرم پیری باید اونجا باشن!

شوهر خواهر دایان می گفت از یکیشون پرسیدم که حالت خوبه؟ اونم جواب داده بود به نظرت کسی که اینجاست می تونه حالش خوب باشه؟

آدم که پیر می شه می شه عین بچه ها و تحملش برای اطرافیان سخت می شه. این و می دونم اما این و هم بگم که صبوری کردن برای پدر و مادر ارج و قربی نزد خدا داره که هیچ چیز دیگه این خاصیت و نداره!

دلم خیلی گرفته بود وقتی از اونجا برگشتم. پیش خودم می گفتم شاید من و هم یه روز به جرم پیری بندازن تو زندان سالمندان...نمی دونم...شاید...و هزاران شاید دیگه...


***خط آخر***

زیبایی ناپایدار و فضیلت جاودانه است. گوته

:\

بالاخره جواب مشخص شد و من از بلاتکلیفی در اومدم و یه خورده(فقط یه خورده!) دپرس شدم!

تو یه پستی نوشته بودم درگیر یه کار به خصوصی بودم! منظورم از بلاتکلیفی هم جواب همین کار به خصوص بود! و اینکه دلم می خواست جریان کامل و بنویسم ولی از اونجایی که یه خورده دپرس شدم حوصله نگارشش نداشتم!

این عکس هم زبون درازی من به اون جریانه!( یعنی در واقع بی خیالی طی کردن من برای اون مورد!!) به خودتون نگیرید

***خط آخر***

کسی که از هیچ چیز کوچکی خوشحال نمی شود ، هیچگاه خوشبخت نخواهد شد. اپیکور

بلاتکلیفی!

از بلاتکلیفی متنفرم! اصلا کی میره این همه راه رو؟ کی دوست داره که این راه و بره؟!

مسلما هیچ کس!

میونه ام باهاش اصلا خوب نیست! گرچه بعضی وقتا فقط سعی می کنم خودم و تو این بلاتکلیفی آروم نگه دارم! اما بازم سخته!

امروز و دیروز بازم یه نمونه دیگه از بلاتکلیفی رو چشیدم که هنوز دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم! گرچه می دونم نتیجه چیه و هیچم بهش امیدوار نیستم اما خب لااقل تکلیفت با خودت معلوم می شه و اینکه نهایتش دپرس بشی! من حاضرم دپرس بشم ولی بالاخره مشخص بشه!(البته بگم وقتی از قبلش نتیجه رو می دونی که منفیه و دپرس می شی با وقتی که نتیجه رو نمی دونی و امیدواری برای جواب مثبت ولی جواب منفی باشه و واقعا دپرس بشی خیلی تفاوت می کنه) و ناراحتی من از جنس اوله!

پ.ن: این هم بگم که لطفا فکر نکنید منظورم نتایج کنکوره! چون امسال تو هیچ مقطعی کنکور شرکت نکردم!

...

***خط آخر***

باید خود را مقید کنیم که از اشتباههای خود پند بگیریم، نه اینکه به خود بپیچیم و خویشتن را ملامت کنیم. آنتونی رابینز