لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

بوی بهارم

چه قدر هوا عالیه...

بوی بهار...بوی عید...بوی زندگی...بهههههههههههههههههههههه

انگار حس زندگی رو تزریق می کنه تو رگامون...

امشب که واسه کاری رفته بودم تو حیاط خونمون یه هوایی شده بود که نگو...بوی بهار نارنج غوغا کرده...آدم و مدهوش می کنه و من هی نفس عمیق می کشیدم تا مشامم از بوی بهار نارنج و طراوت بهار پر بشه...

این روزا با وجود نا خوش احوالی هایی که گاهی ناخونک می زنه به اعصابمون بازم از اومدن بهار خوشحالم و شاد...

دلم می خواد مثل هر سال سفره هفت سینم و خودم با تزئینات مربوطه بچینم...عکسش و اگر خدا خواست براتون می ذارم...سبزه هم با تخم شاهی قراره سبز کنم و اینکه ماهی قرمز هم یکی دو روز مونده به عید می گیرم...هم ارزونتر می دن به خاطر حراج هم اینکه احتمال زنده موندنش برای سال تحویل بیشتره...تخم مرغ و هم سعی می کنم یه جوری تزئینش کنم!

و اما واسه خرید عید تنها چیزی که گرفتم یه جفت کفش عروسکی راحتی بود و لباس و بی خیالش شدم!! هم اینکه لباس به اندازه کافی دارم و دیدم اسرافه خریدنشون! و اینکه با این گرونی ها حسابی با این تصمیمی که گرفتم خودمو خوشحال کردم!!

از هفته پیش نم نمک دارم کارای خونه تکونی رو انجام می دم! کمدامو مرتب کردم...زیر و کنار و پشت تختم و حسابی تمیز کردم و اینکه باید کم کم برم سراغ جاهای دیگه خونه!! مامانم که توان کار سنگین نداره من خودم دست به کار باید بشم!! دیگه تا شنبه آینده باید همه چیز مرتب باشه...آخه عروسی همون دختر خانم اقوام دایان اینا هست(که گفتم رفتیم واسه جهاز پهن کردنش!)...دیگه باید با خیال راحت بریم عروسی...قراره با دایان همون شب بریم عکاسی و یه عکس آتلیه ای دو نفره هم تو دوران عقدمون بگیریم تا دیگه به دلمون نمونه!! البته این پیشنهاد از طرف من بود!...

خداییش دقت کردید همه اینا فقط تو اسفند لذت داره و وقتی سال تحویل شد نهایتا روز اول عید این حس لذت وجود داشته باشه و روزای بعد اون حس قبل و نداره!! گاهی وقتا همیشه انتظار چیزی از خودش شیرینتره!! و دقیقا این برای بهار صدق می کنه...روز اول که گذشت بعدش همه چیز تقریبا عادی می شه...

و اما امسال...

سالی که گذشت نه می شه گفت برام سال بدی بود نه می شه گفت خوب...در هر صورت خدا رو شکر می کنم...خیلی کارا انجام دادم و خیلی کارا رو نتونستم انجام بدم و فرصتم از دست رفت...امسال با خیلی هاتون آشنا شدم و دوست ندارم این دوستی ها به جایی ختم بشه و دلم می خواد همیشه ادامه داشته باشه...

عیدتون هم پیشا پیش مبارک باشه...سال خوبی داشته باشید و اینکه تو سال جدید به آرزوهای قشنگتون برسید...سر سال تحویل دعا برای کسایی که محتاج دعاتون هستن و هم فراموش نکنید...یکیشم منم بی زحمت من و از دعای خیرتون فراموش نکنید منم شما رو یادم نمیره...فکر نکنید یه طرفه هستا...نه خیرم

دوست دارم سال جدید بیشتر از همیشه خدا تو زندگیم وجود داشته باشه...تا با اندک ناملایماتی از هم نپاشم و با اندک شادی اختیار از کف ندم...خدا که باشه ایمان به خدا که باشه چنگ انداختن به یک ریسمان واحد که باشه صبوری در راه خدا که باشه توکل و امید که باشه زندگی دنیا با همه اتفاقات خوب و بدش رنگ می بازه و تو رو اسیر هوای نفسانی نمی کنه!! دنیا پرستی که الان همه ما گرفتارش شدیم جاش و به یه چیز واحد و جاودان می ده که اگر بهش تکیه کنیم دیگه برای از دست دادن دنیامون عزا نمی گیریم...

خدا خودش تو سال جدید بهمون توفیق بندگی واقعی رو بده...

الهی آمین...

***خط آخر***

این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست. فردوسی خردمند

سفرنومه من و دایان به شهر راز!!

دوستای عزیز انگار بیماری مسریِ کامنت خوری به جون بلاگ اسکایی هم افتاده!! برای شما پیش نیومده؟ بهار و صدف کامنتاشون نبود!

خلاصه اگر دیدید وضع اینجوریه بدونید بلاگ اسکایی گرسنه بوده کامنتا رو خورده!!مقصر من نیستم به خدا

اصلا بلاگ اسکای مدتیه قاطیه!! دیر لینکای مربوطه شو برام باز می کنه!!یعنی به معنای واقعی کلمه من و می چزونه! واسه شما هم اینجوریه یا من تنها به این بلا گرفتارم؟

...

خب بریم سراغ سفرنامه نویسیمون!!

البته ببخشید اینقدر زیاده! من دوست ندارم هیچ وقت اینقدر زیاد بنویسم ولی گفتم چون سفرنامه بود خواستم تک تک لحظه هاش و بنویسم تا یادم نره...منم تو ادامه مطلب می ذارم تا هر کسی نتونست بخونه اذیت نشه!

ادامه مطلب ...

سوتیِ رویا گونه!

نزدیک به یه ساله مرتب دارم خواب می بینم که یا رفتم کربلا یا نجف یا تو هواپیما هستیم و داریم می ریم مکه!! امروز صبح هم خواب دیدم رفتم سوریه! البته اولش نمی فهمیدم اینجا ممکنه حرم حضرت زینب باشه ولی وقتی از یه کوچه ای اومدم بیرون دیدم یه ساختمون جلومونه و از بالای ساختمون، بالای گنبد طلایی حضرت زینب معلومه!!(من نمی دونستم گنبد حرم حضرت زینب چه جوری و چه رنگیه تو خواب طلایی رنگ دیدم. البته الان که سرچ کردم و این عکس پایین و گذاشتم فهمیدم رنگش و درست دیدم) یعنی توی خواب یه ذوقی زدم که اگر واقعا اونجا بودم اینقدر ذوق نمی کردم!! بعد وقتی گنبد و دیدم دستم و بردم بالا و از ته ته ته دلم گفتم یااااااااااا حضرت معصومه!
بعد هم سریع از خواب پریدم!! بالاخره هم من نفهمیدم اونجا قم بود یا سوریه یا اون گنبده مال حضرت زینب بوده یا حضرت معصومه!!
ولی بدور از شوخی من مطمئنم منظورم از گفتن یا حضرت معصومه حضرت زینب بوده!
دیدید آدم توی خواب احساساتش قوی تر نمود پیدا می کنه؟ مثلا وقتی گریه می کنی یا خنده اونقدر از ته دلت هست که وقتی تو بیداری به اون موضوع(که تو خواب باعث خنده یا گریه ت شده) می خندی یا گریه می کنی اونقدر حس قوی بهت دست نمی ده!
ذوقی که من توی خواب از دیدن گنبد حضرت زینب کردم وصف ناشدنیه!
بعدا نوشت: من دوباره دارم می رم مسافرت!! دوباره شیراز! ایندفعه با دایان برای کاری داریم می ریم. ببخشید کامنتا بدون تایید موند تو وبلاگم...ایشالا وقتی اومدم هم میام پیشتون هم اینکه کامنتا رو جواب میدم...
***خط آخر***
دنیا به امید برپاست و انسان به امید زنده. علی اکبر دهخدا