لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

لــبــخــنــد بــانــو

نوشته های گاه و بی گاهم

صبح دوست داشتنی!!

هوای بعد از نماز صبح و واقعا دوست دارم. وقتی هوا گرگ و میشه! هوای ملایم و لطیف و پاکیه! برای همین واسه قدم زدن عالیه.
با دایان که از مسجد بر می گشتیم یه دوری هم همون اطراف زدیم و بعد هم من و رسوند خونه مون و خودش هم رفت خونه شون!! تقریبا کار هر روزمونه!
نماز صبح و تو مسجد به جماعت خوندن واقعا دوست داشتنیه! یه لطف خاصی داره! هر چی از معنویاتش بگم کم گفتم!
منم یه هو الان به سرم زد بیام اینجا رو آپ کنم.
...
پ.ن: بین خط آخر و متن اصلی پستم فقط گاهی وقتا می تونه همخونیِ موضوعی داشته باشه!

***خط آخر***
مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست آورید و گرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آورده اید دوست داشته باشید.  جرج برنارد شاو

شلوغی این روزای من!

می گن تا سه نشه بازی نشه! منم این و برای بارهای متوالی تجربه کردم! نمونه اش این چند روز برام اتفاق افتاده!

چهارشنبه شب افطاری یکی از باغ های اطراف دعوت داشتیم! همکارای بابای دایان بودن با خانواده هاشون و خب ما هم رفتیم. گرچه اولش خیلی خشک بود برام چون هیچ کدوم و نمی شناختم تقریبا...ولی بعدش یخمون باز شده بود و راحتتر با هم صحبت می کردیم. البته اونا تقریبا از قبل با هم آشنایی داشتن انگار!

شب دومی هم تولد فنچِ خواهرِ دایان بود و اونجا افطاری دعوت داشتیم و بعدش هم کیک و آوردن و جشن شروع شد! فنچمون دو ساله شد

دیشب هم من از طرف کانون قرآن محلمون واسه افطاری دعوت شده بودم که بعدش هم جشن میلاد امام حسن(ع) و برگزار کردیم. حسابی شلوغ کاری و دست و کل و هورا بود که دیگه من سر درد گرفتم از اونهمه شلوغی!

تولد امام حسن مجتی (ع) رو هم تبریک می گم به همه دوستان عزیزم

چهارشنبه و پنج شنبه هم قبل از اینکه بریم باغ و جشن تولد فنچمون رفتیم خرید. روز اول با مامانم و روز دوم با دایان. کلی خرید کردیم و برگشتیم! یه چند تا تی شرت خوشکل و شلوار برای تو خونه خریدم و یه تونیک و کلی خورده ریز دیگه!! صبح پنج شنبه هم رفتم یه کمی کمک خواهر دایان کردم و برگشتم. صبح جمعه تو کانون قرائت قرآن داشتم و بعدش هم نماز جعفر طیار و خوندیم که نزدیک به یک ساعت فکر کنم طول کشید. بعد از کلاس هم نشستیم یه کمی کارای مربوط به جشن و انجام دادیم و برگشتم تا یه کمی استراحت کنم تا واسه جشن سر حال باشم!!

خلاصه اینم از این سه روزی که گذشت. تازه نیم ساعت پیش هم خواهر دایان زنگ زده می گه یه جا دعوتیم واسه افطاری بیا بریم گفتم دیگه چون چند شبه بیرون بودم اصلا حال و حوصله اینکه بیام بیرون و واقعا ندارم

حسابی این روزا سرم شلوغ بود! نه از وقتی که از سر تکراری شدن روزام مدام به خودم غرغر می کنم نه از روزی که از بس کار رو سرم ریخته و مشغولم وقت فکر کردن هم ندارم چه برسه غرغر کردن به خاطر زیادی کارا!! منم یا از این ور بوم می افتم یا از اونور!!

...


***خط آخر***

به یکدیگر هدیه بدهید تا محبّت را در میان خود بیفزایید.

در هم بر هم های این چند روز

عمه جان حدود ده روز بود خونه مون بود! قراره خونه بخره و تا زمانی که موفق بشه خونه ای که مورد نظرشه رو بخره یا خونه ما سکونت داره یا عموم. همین نیم ساعت پیش هم دوباره رفت خونه عمو اینا.
پریشب هم مادری اومد شهرمون. واسه خاطر یه کاری اومده بود. بعد اونم امروز داره برمیگرده. یه هویی خونه خالی از مهمون می شه سخت می شه. تا میایی به وجودشون عادت کنی می خوان برن
...
دیروز صبح بابا موقعی که می رفت سر کار پشت چراغ قرمز که ایستاده بود یه پژو با سرعت می کوبونه پشت ماشین و صندوق عقب رو داغون می کنه. اعصابش خورده بابا چون رو ماشین حسابی حساسه! و از اینکه ماشینش تصادفی باشه دلش چرکین می شه. پسره گویا سرش اونطرف بوده و نمی بینه که ماشینا پشت چراغ قرمز ایستادن واسه همین تا به خودش میاد زده بوده به ماشینمون! حالا این ماشینه رو پارسال تحویل گرفتیم از ایران خودرو! خلاصه که نو بود! یه دویست و شش صندوق دار!ما از اینکه بابا خودش سالم بود خدا رو شکر می کردیم و خسارت ماشین برامون مهم نبود فقط بابام خودش به خاطر خسارتی که دیده بود ناراحت بود! آخه جوونای حالا هم معلوم نیست تو چه فکری هستن بگو بنده خدا تو که رانندگی می کنی چرا سرت سمت دیگه بوده؟ اگه جای ماشین بابای من دو تا آدم بودن که تا حالا اونا مرده بودن با این سرعتی که داشتی! فاتحه خودت هم خونده بود!
...
پنج شنبه شب گذشته من و دایان رفته بودیم بیرون بچرخیم سر از یکی از پارک های شهرمون در آوردیم. دقیقا همون اوایل ورودمون دو تا از همکاراش و دیدیم که من نشناختم! بنده خداها خودشون سلام دادن و منم با سردرگمی جواب دادم. تازه وقتی خانوم یکیشون و که قبلا دیده بودمش دیدم دوزاریم افتاد که بعله همکارای دایان بودن که سلام دادن بهم! منم حسابی خجالت کشیدم چرا گرم باهاشون سلام و احوال پرسی نکردم! بعد از خداحافظی باز چند قدم دیگه که رفتیم دو تا دیگه از همکاراش و دیدیم که باز من نشناختم! اونا گویا مجردی اومده بودن و منم که دیگه عمرا اگر سرم و بلند می کردم! خلاصه دایان خداحافظی کرد و رفتیم. گفتم کی بودن؟ گفت فلانی و فلانی بازم فهمیدم اینا همکاراش بودن و من سرم مثل چیز پایین بوده! به گفته دایان اونا هم زیادی در تلاش بودن که کمال ادب و به جا بیارن و سلام کنن ولی چون من حواسم اونطرف بوده اونا هم منصرف می شن خلاصه که اینم از شانس ما! چهارتا تو یه زمان واقعا نوبره
...
پ.ن: اینم از اتفاقات چند روز اخیر. اگه نمی گفتم دق می کردم


***خط آخر***
اگر هم به بهشت امید (و باور) نمى داشتیم و از دوزخ نمى هراسیدیم و پاداش و کیفرى در میان نمى بود باز شایسته بود که در طلب مکارم اخلاق برآییم، زیرا که راه موفقیت و پیروزى در تحصیل مکارم اخلاق است. حضرت علی(ع)