-
به جرم پیری...
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 02:35
دیروز عصر همراه خواهر دایان و شوهرش رفتیم یه جایی که همیشه دلم می خواست از نزدیک ببینم. خانه سالمندان! در واقع قبل از اینکه خواهر دایان بهم زنگ بزنه یه سری خودشون رفته بودن ولی به دلیل درخواستی که یکی از سالمندان اونجا ازشون داشته برگشته بودن تا درخواستش و اجابت کنن. ازشون بستنی خواسته بود که اونا هم اومدن بیرون تا...
-
:\
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 16:18
بالاخره جواب مشخص شد و من از بلاتکلیفی در اومدم و یه خورده(فقط یه خورده!) دپرس شدم! تو یه پستی نوشته بودم درگیر یه کار به خصوصی بودم! منظورم از بلاتکلیفی هم جواب همین کار به خصوص بود! و اینکه دلم می خواست جریان کامل و بنویسم ولی از اونجایی که یه خورده دپرس شدم حوصله نگارشش نداشتم! این عکس هم زبون درازی من به اون...
-
بلاتکلیفی!
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 23:18
از بلاتکلیفی متنفرم! اصلا کی میره این همه راه رو؟ کی دوست داره که این راه و بره؟! مسلما هیچ کس! میونه ام باهاش اصلا خوب نیست! گرچه بعضی وقتا فقط سعی می کنم خودم و تو این بلاتکلیفی آروم نگه دارم! اما بازم سخته! امروز و دیروز بازم یه نمونه دیگه از بلاتکلیفی رو چشیدم که هنوز دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم! گرچه می دونم...
-
دنیای من:)
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 12:56
نیکی یه بازی وبلاگی انجام داده منم دلم خواست که ادامه اش بدم. هر کدوم از دوستان دوست داشتن می تونن تمام دنیاشون و تو چند تا عکس نشون بدن. و اما ادامه مطلب... دیگه دیگه!(یعنی مثلا من و دایان) خانواده ام! آرایش کردن البته نه به صورت هفت قلم! یه آرایش ملایم خواب طبیعت زندگی اجتماعی اینترنت و وبلاگ کتاب خوندن هدیه گرفتن...
-
عنوان به خصوصی نداره دوست عزیز!
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 00:43
این روزا درگیر یه کار به خصوصی بودم که اگر شد میام براتون تعریف می کنم. حرف به خصوص دیگه ای نیست که بگم فقط این عکس با طراوت و داشته باشید تا دوباره برگردم! هوش از سر آدم می بره این عکس. بس که خوشکله! فکر کن بارون این مدلی بیاد و شما هم با نامزدتون تو این راهروی گل و درخت در حال قدم زدن باشید. چه شود ***خط آخر*** امید...
-
سخن چینی!
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 16:34
اینم یه نوع از غرغره ولی غرغرانه ای به جا! ... اینقدر از آدمای خاله زنک بدم میاد که نگو و نپرس! حرفای این و به اون می زنن و حرفای اون و به این و حرفای همه رو به بقیه! همینا باعث کینه کدورت می شه! تازه اونایی که ده تا حرف دیگه که نمی دونم از کجا در آوردن و می ذارن روش و به همونایی که نباید بگن می گن! بعضی ها انگار...
-
اقتدار!
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 16:34
این عکس و که می بینم یادم به این می افته که اگر یه روز ادیسون برق و اختراع نمی کرد چی می شد!! در همین لحظه وجدانم به صدا در می اومد و می گفت خب یکی دیگه اختراع می کرد! یعنی تا به حال فکر کردید اگر برق نبود چی می شد؟ دوست داشتید جواب بدید به این سوالم... جوابی که خودم بهش می دم اینه: حداقل ترینش این بود که الان من نمی...
-
بعد از ماه رمضان
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 00:59
بعد از ماه رمضان آدم بی حوصله می شه. مثل الان من! نمی دونم دلیلش چیه فقط می دونم حوصله ندارم! تقریبا از دیشب حالم یه خورده بد بود. مال اون ترشی هاییه که خوردم! فکر کنم یه خورده زیادی ترشی نوش جان کردم دلم برای ماه رمضون تنگه حسابی! دیروز تا شب خونه مادر دایان بودم و برادر دایان و جاریم از شهری که زندگی می کنن اومده...
-
عید فطر
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 09:49
**عاشقان عیدتان مبارک** امیدوارم طاعات همگی شما قبول شده باشه. وقتی ماه رمضان تموم می شه یه غمی می شینه رو دل آدم. یکســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال باید منتظرش باشیم تا دوباره بیاد و ما مهمون سفره خدا بشیم. ایشالا که همه سالم باشن و سال آینده بتونیم روزه هامون و خداپسندانه بگیریم. آمین!! مادربزگ خدا...
-
خانواده ترشی خورها!
شنبه 28 مردادماه سال 1391 02:34
من علاقه زیادی به ترشی دارم! پریشب که با دایان رفته بودیم واسه خرید همینجوری که داشتیم می رفتیم یه هو یه مغازه ترشی فروشی بهمون چشمک زد! منم با ذوق گفتم بریم تو از این آلوچه های قرمز بخریم! البته خودش هم بی میل نبود! دیدم آخر مغازه هم یه عالمه ظرفای ترشی گذاشته با یه رنگ و لعاب خوشکل که دلم و برد با خودش! از من اصرار...
-
نمی تونم!
جمعه 27 مردادماه سال 1391 06:34
آقا زوری که نیست! نمی تونم! نمی تونم یه ختم قرآن و تو یک ماه اونم ماه رمضون انجام بدم! تا حالا نشده که تو ماه رمضان ختم قرآن داشته باشم. خب چکار کنم برام مقدور نیست! دوست دارم اما هر کاری می کنم نمی شه! زود خسته می شم! گر چه قرآن خوندن بهم آرامش می ده اما همین که بهم میگن تو یک وقت و زمان مشخص بخون کم میارم! من هر وقت...
-
از همه چی...
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 07:46
این روزای آخر ماه رمضونی رو دیگه واقعا نمی کشم!! حس می کنم دیگه از پا دارم می افتم! بدن هم تا یه حدی توان داره دیگه! خوب شد خدا زمان روزه گرفتن و بیشتر از یک ماه قرار نداد وگرنه جنازه می شدم می رفت! ... یه عالمه کار دارم واسه عید فطر انجام بدم. اتاق تکونی و آرایشگاه و یه سری خرید کوچولو و البته کم خرج و... ... تو دو...
-
زلزله ی مرگ بار!
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 00:47
از شنیدن و دیدن تصاویر هموطنان زلزله زدمون خیلی ناراحت شدم. خدا به بازماندگانشون صبر بده. سختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خدا خیلی زیاد ... منی که اینقدر ازشون دورم شاید نتونم کمک خاصی کنم ولی لااقل می تونم با این پست باهاشون همدردی کنم! همدردی! شاید هم هیچ وقت این پست من و نبینن اما من می نویسم!...
-
هوای بارون خورده/افطار با دوستم/شب های قدر امسال...
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 06:42
ملتفت که هستید بنده جغدم و شبا بیدارم و روزا خواب!! راستش خواستم این و بگم دیروز عصری ساعت پنچ و نیم بعد از ظهر از صداهای خوشکلی از خواب بیدار شدم!!صدای رعد و برق کلی مشعوف شدم از شنیدنش. منم تندی بلند شدم رفتم لب پنجره اتاقم که رو به خیابونه. دیدم تازه بارون شروع کرده به باریدن. اونم نیمه تند. اینقدر کیف داشت که...
-
رها باش...رها
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 22:45
تو بهترین لحظاتی که امشب با خدا داری منِ نا چیز و فراموش نکن... خیلی دلم می خواد به چیزی برسم که واقعا ارزش داشته باشه برای داشتنش تو این شبها گریه کنم و از خدا طلب کنم... نمی دونم اون چیز چیه فقط این و می دونم که اگر داشته باشمش انگار همه چیز رو دارم! می دونم خیلی سخته چون با یه شب اشک ریختن و التماس کردن به درگاه...
-
صبح دوست داشتنی!!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 06:24
هوای بعد از نماز صبح و واقعا دوست دارم. وقتی هوا گرگ و میشه! هوای ملایم و لطیف و پاکیه! برای همین واسه قدم زدن عالیه. با دایان که از مسجد بر می گشتیم یه دوری هم همون اطراف زدیم و بعد هم من و رسوند خونه مون و خودش هم رفت خونه شون!! تقریبا کار هر روزمونه! نماز صبح و تو مسجد به جماعت خوندن واقعا دوست داشتنیه! یه لطف خاصی...
-
شلوغی این روزای من!
شنبه 14 مردادماه سال 1391 18:47
می گن تا سه نشه بازی نشه! منم این و برای بارهای متوالی تجربه کردم! نمونه اش این چند روز برام اتفاق افتاده! چهارشنبه شب افطاری یکی از باغ های اطراف دعوت داشتیم! همکارای بابای دایان بودن با خانواده هاشون و خب ما هم رفتیم. گرچه اولش خیلی خشک بود برام چون هیچ کدوم و نمی شناختم تقریبا...ولی بعدش یخمون باز شده بود و راحتتر...
-
در هم بر هم های این چند روز
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 12:50
عمه جان حدود ده روز بود خونه مون بود! قراره خونه بخره و تا زمانی که موفق بشه خونه ای که مورد نظرشه رو بخره یا خونه ما سکونت داره یا عموم. همین نیم ساعت پیش هم دوباره رفت خونه عمو اینا. پریشب هم مادری اومد شهرمون. واسه خاطر یه کاری اومده بود. بعد اونم امروز داره برمیگرده. یه هویی خونه خالی از مهمون می شه سخت می شه. تا...
-
خواسته ها و نیاز های ما آدمها
شنبه 7 مردادماه سال 1391 04:32
ما آدمها تو زندگیمون پر از نیاز هستیم! نیازهامون هیچ وقت تمام نمی شه. از اولین لحظاتی که وجودمون شکل می گیره تا آخرین لحظاتی که نفس می کشیم و زنده هستیم مرتب به نیازهامون فکر می کنیم و اینکه چکار کنیم که رفع بشن! این نیاز ها گاهی با طبیعت آدمی سر و کار دارن و گاهی هم نه! بیشتر از اون! وقتی که نیازهامون حکم زیاده خواهی...
-
استرس...
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 02:42
فردا قراره تو کانون قرآن محله مون که هر روز تو ماه رمضان کلاس قرآن تشکیل می شه دو صفحه از قرآن و قرائت کنم. پارسال اولین تجربه ام بود و یه جورایی استرس داشتم. البته شاید الان اون استرسه کمتر شده باشه اما هنوز وقتی تو جمعی بخوام اظهار وجود کنم استرسه رو می گیرم و گاهی هم ضایع بازی می شه! تپق می زنم و کلا گاهی هم ممکنه...
-
معضلی به اسم جا به جا شدن خواب
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 01:45
من شدم خفاش یا جغد!! شبا بیدارم و روزا تا دو بعد از ظهر به قول یکی از دوستام شرکت خواب تشریف دارم!! هر چی دست و پا می زنم شب زود بخوابم و صبح زودتر پاشم گویا نمی شه مثل باتلاق هر چی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می ری منم دقیقا عین همونم. هر چی سعی می کنم باعث می شه نیم ساعت تا یک ساعت دیرتر خوابم بره و ظهر هم به همون...